مهر و ماه

ادامه :فاطمه در یک درخشش روحی به گذشته نگریست و همه جا علی را با پدرش رسول خدا یار و یاور و همراه دید.در این نگاه به گذشته تابلوهای زیبا و درخشانی از فدا کاری ها،فضیلت ها،شجاعت و کرامت های او را مشاهده کرد.با مرور گذشته و زنده شدن آن خاطره های زیبا،چهره اش نورانی تر و شاداب تر از گذشته شد و جلوه ی آن درخشش روحی بر چهره ی زیبای فاطمه فزونی گرفت.
رسول خدا که به چهرۀ نورانی و با حیای دخترش چشم دوخته بود،نشانی از رضایت و قبول را در نیم رخ چهرۀ او دید.
الله اکبر،الله اکبر!رضایت او در سکوت و حیای او پیداست.
سول خدا(ص)از پیش دخترش بازگشت،چشمانش از اشک شوق لبریز بود،روشنایی،رضایت و خوشنودی در نگاه متین و آرامش نمایان بود و اگز علی سر بر می داشت و به چهره و چشمان رسول خدا می نگریست،این همه را با یک نگاه می دید.اما علی از شرم و حیا و از حرمت و حشمت رسول خدا سر افکنده بود و در اندیشل خویش نعمت های خدا را بر می شمرد و شکر می گفت و اکنون خدا نعمت عظیم دیگری بر او می بخشید.ازدواج فاطمه،دختر رسول خدا موهبتی عظیم و آسمانی بود که خدا برای او مقدر کرده بود.
ای علی!می خواهی بشارتی به تو بدهم و رازی را بر تو آشکار سازم؟
پدرو مادرم فدای شما یا رسول الله!شما همیشه نیکخوی و خوش خبر بوده اید.
پیش از آن که به نزد من بیایی،جبرئیل فرود آمد و فرمان خدا را در مورد ازدواج تو با فاطمه آورد و مژده داد که مجلس جشن این ازدواج در آسمان برپا می شود...خوب!علی جان!بگو ببینم چه چیزی را مهریۀ دخترم قرار می دهی؟علی سرش را بالا آورد،ابروانش را اندکی به هم فشرد،چشم هایش چون در گوهر نمایان شد،در هاله ای منوّر از آرزو گفت:یا رسول الله!آنچه دارم بر شما پنهان نیست،زرهی از غنایم جنگ بدر دارم،شمشیر و شتری،از مال دنیا فعلا چیزی ندارم>
علی جان!شمشیر را برای دفاع و جهاد می خواهی و شتر را برای آبیاری خرمابُنان احتیاج داری،زره را مهریۀ فاطمه قرار بده.
علی زره را به فروش رساند و قیمتش را به نزد رسول خدا(ص)آورد و پول ها را در دامن رسول خدا ریخت.
رسول خدا بی آن که بپرسد یا بشمارد،کفی از آن را برداشت و به بلال داد و فرمود:«برای دخترم فاطمه،عطر و بوی خوش خریداری کن.»و مقدار بیشتر را با دو کف دست برداشت و به چند صحابی دیگر داد که برای زهرا(س)وسایل زندگی و جهیزیه خریداری کنند و بقیه را هم برای فاطمهذخیره کرد.
چند روزی گذشت و جشن ازدواج فاطمه و علی برگزار شد.رسول خدا در حضور مهاجران و انصار با تبسم و شادی خطبۀ عقد را آغاز کرد.پس از سپاس و ستایش خداوند و بیان نعمت های الهی و وجوب پیوند زناشویی فرمود:«هان ای مردم!خدا مرا فرموده که فاطمه را به ازدواج علی درآورم و من او را به مهریۀ معین به عقد علی درآوردم.ای علی!راضی هستی!»علی که در کنار رسول خدا(ص)نشسته بود،و سرش را اندکی به جلو خم کرده و چشمان سیاهش را به زمین دوخته بود،به آرامی رو به رسول خدا کرد و گفت:آری!یارسول الله!راضی هستم.همگی ابراز شادمانی کردند.
**************************
فاطمه ختر جوان و عفیف رسول خدا(ص)خود را برای یک زندگی نمونه و سرافراز در خانۀ پسر عمویش آماده می کرد.علی بن ابیطالب نیز خانه ای را در نزدیکی های قُبا برای مراسم عروسی و زندگی مشترک آماده کرده بود.
پس از کذشت یک ماه از مراسم عقد فاطمه(س)،ام سلمه شوق علی بن ابیطالب را به نزد رسول خدا اعلام کرد و گفت:
یارسول الله!علی بن ابیطالب برادر و پسر عموی شما،دوست دارد همسرش فاطمه را به خانۀ خود ببرد.
پس چرا خود سخنی نگفته است؟
یارسول الله!آزرم و حیا او را از این تمنا باز داشته است.
پس از از این گفتگو انتظار علی بن ابیطالب به سر آمد و رسول خدا به او فرمود:ای علی!خدا چه همسر نیکویی نصیبت کرده است،بهترین زنان عالم را به همسری تو درآوردم،خدا مبارک گرداند.دوست داری همسرت را با خود به خانه ببری؟
علی بن ابیطالب گفت:آری!یارسورل الله!
پس به زودی مراسم عروسی و زفاف را فراهم می کنیم.اما ای علی جان!می دانی عروسی،بی ولیمه و اطعام مومنان نمی شود.من دوست دارم امتم در مراسم عروسی به مردم غذا بدهند و میهمانی و پذیرایی کنند.
رسول خدا(ص)به زنان فرمود که فاطمه را در شب عروسی بیارایند و عطر بوی خوش به کار برند و پیراهن نو و زیبایی برای او بدوزند و بر او بپوشانند.وقتی فاطمه لباس زیبای عروسی را پوشید،زنان گفتند:ای کاش خدیجه بانو بود و فاطمه اش را در لباس عروسی می دید.
پذیرایی از میهمانان به پایان خود نزدیک شد،فاطمه و علی آمدند و در دو طرف رسول خدا نشستند،حضرت رسول الله(ص) با چشمان پاک و مهربانش،نگاهی به لباس نو و زیبا،به صورت و چشمان فاطمه افکند.نگاه دیگری به چهرۀ و مصفا و قیافۀ روشن و شکوهمند علی کرد و آن گاه هر دو بازویش را چون دو بال پرنده ای سبکبال و بلند پرواز گشود،دست در گردن عروس و داماد افکند،آن دو را در آغوش گرفت و به آرامی نزدیک آورد و سرهایشان را به سینۀ خویش فشرد و در همین حال بر پیشانی هر دو بوسه زد:
خدایا!تو خود گواه باش که من اینان را دوست دارم و با دوستانشان دوست هستم و با دشمنانشان دشمنم،سپس دست خویش را گشود و پایین آورد.با دست راست دست علی را گرفت و با دست چپ دست فاطمه را به این ترتیب با کمال شوق و مهربانی،دست نو عروس را در دست داماد نهاد و فاطمه را به علی و علی را به فاطمه و هردو را به خدا سپرد.سکوتی برقرار شد،چهرۀ فاطمه و علی با نیمه لبخندی شکفت،فاطمه سر فرو افکند و چشمانش را فروهشته داشت.رسول خدا با این رفتار به اسرار بسیاری اشاره کرد،که راز خقت در این وصلت آسمانی نهفته بود.
خورشید غروب کرد،وقت نماز فرا رسید.پس از اقامه نماز،عروس را بر استری سوار کردند و شادی کنان و سرود خوانان به سوی خانۀ علی بن ابیطالب روان شدند.آن شب مانند بامداد بهاران،خرم و درخشان بو.
زمام استر را سلمان به دوش می کشید و پیشاپیش کاروان به آرامی قدم بر می داشت،بسیار آهسته پیش می رفت،چنان که گویی قایفی را بر امواج دریاچه ای آرام هدایت می کند.
پرندگان که گویا در این شب دیرتر به آشیانه می رفتند،گهگاه نغمۀ شادمانه ای می سرودند و بر بالای کاروان پرواز می کردند.
زن ها با هم اشعاری را زمزمه می کردند:
ای همراهان من،بروید به یاری خدای متعال،
و سپاس گویید خدا را در حر حال،
به یاد آورید که خدای بزرگ بر ما منت نهاد،
و از بلاها و آفت ها نجات داد.
کافر بودیم،راهنماییمان کرد.
فرسوده بودیم،توانایمان فرمود
بروید همراه بهترین زنان
که فدای او باد همۀ خویشاوندان
ای دختر کسی که خدای جهان،او را بر دیگران برتری داد
به نبوت و رسالت و وحی آسمان
**************************
به خانۀ داماد رسیدند>رسول خدا(ص)وارد حجله شد و فاطمه راا در کمال زبیایی و متانت دید،جز این که پیراهنش کهنه و شاید وصله دار هم بود.
شگفتا!چرا پیراهن نو و زیبای عروسی را که برای تو دوخته بودند،نپوشیده ای؟
پدر جان!آن را قبل از حرکت به زن فقیر و مستمندی که تمنای لباس می کرد بخشیدم،ابتدا می خواستم پیراهن کهنه را به او ببخشم،ولی گویی آهنگ تلاوت قرآن شما را شنیدم که این آیه را لاوت می کردید:
«هرگز به نیکی نرسید،مگر آن که از آنچه دوست دارید انفاق کنید.»
چشمان رسول خدا(ص)غرق اشک شد،در چشم فاطمه زهرا نیز برق اشک درخشید.فاطمه نگاهش را به آرامی بالا آورد،پدر به چشم پر اشک زهرا نگاه کرد.نگاهش درهم آیخت و قطرات اشک از چش ها فرو چکید.
این اشک شوق و ایمان بود
در این هنگام جبرئیل فرود آمد و به محضر رسول خدا(ص)مشرّف شد و گغت:یا رسول الله!پروردگارت سلام می رساند و مرا نیز فرمانداده که به فاطمه سلام برسانم و این هدیه را تقدیم او کنم.و آنگاه پارچۀ بسته ای را گشود و جامه ای از دیبای سبز بهشتی که باخود از آسمان آورده بود،تقدیم فاطمه نمود....
السلام علیک یا بنت رسول الله یا فاطمة الزهرا
التماس دعا
یازهرا

قطعه ی گمشده از پر پرواز کم است